چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

غروب سرخ دلم

دل تنگم آنچنان سرخ و تب دار که حالم را فقط غروب می داند و دریا!

شبانه -احمد شاملو-


قصدم آزار شماست!


اگر اینگونه به رندی

با شما

        سخن از کامیاری خویش در میان می گذارم

-مستی و راستی-

به جز آزار شما

                   هوائی 

در سر

          ندارم!

###

اکنون که زیر ستارۀ دور

بر بام بلند

مرغ تاریک است

                     که می خواند؛-

اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا

و پناه توفان را

بردگان فراری

حلقه بر دروازۀ سنگین زندان اربابان خویش

                                                      باز کوفته اند،

و آفتابگردان های دو رنگ

ظلمتگردانِ شب شده اند،


و مردی و مردمی را

همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند

با وزنه های زر،

و هر رفعت را

               دستمایه

                         زوالی ست،

و شجاعت را قیاس از سیم و زری می گیرند

که به انبان کرده باشی؛-


اکنون که مسلک

           خاطره ئی بیش نیست

یا کتابی در کتابدان،



و دوست

            نردبانی است

که نجات از گودال را

                      پا بر گُردۀ او می توان نهاد،


و کلمۀ انسان طلسم احضار وحشت است و

اندیشۀ آن کابوسی به رویای مجانین می گذرد؛-


ای شمایان!

حکایت شادکامی خود را

                                من

رنجمایۀ جان ناباورتان می خواهم!

###

میخواستم همین _و دوست نردبانی...._ را بنویسم اما از دایرۀ بعضی دوستان!!!!! که خارج شدم پیرامون را روشن تر از شاملو ندیدم!!! و این حکایت شادکامی اش حکایت غریبی است، درخت و خنجر و خاطره و آیدا-آیدایش- و اگر ...یش یا ...یم یا ...َم ها نباشند، چه بر سر دل های دیوانه می آید؟!!

سختی در راحتی،راحتی در راحتی،سختی در راحتی،سختی در سختی در راحتی!!! تو در تو، دالان های پُر پیچ و خمِ زندگی، عشق تنها راحت دل و عشق تنها گشندۀ جان و عشق ویران کننده و عشق سازنده و...

بیچاره دل،دل؛دل؛دل؛دل...........

و باز همان قصۀ تکراری که مانند حافظ  به هر زبان که می شنوم نامکرر است...

###

...َ م ! دوستت دارم و بگذار خبر این شادمانی را پرنده ها بر بام تمام سرو ها سر دهند و رسوایمان کنند نزد تمامِ شمایان!! که: من را مُهرِ مِهر تو بس!!


گرگ های بی گناه!

این را مدت ها پیش نوشته بودم- در جوابِ بیتی- اتفاقی دیدمش گوشه ای آرام نشسته بود و خاک می خورد! گفتم بیارمش در صحنه!! شاید بد نباشد...!

و اگرنه که مطلبِ دل همان مسافر گمشده ایست که نمی دانم آمده؟نیامده؟ آمده و رفته؟! یا من دچار رویا های کودکانه ام؟یا او دچار ترس های بزرگانه!

***


رها کن تمام گرگها و گله ها را،شیطان و اژدها و...

خاصیت طبیعت است،این.

شاید باید گرگی،شیطانی و ... باشد تا تو قدر منِ خودت را یا بره ات را بدانی...!

چشم ها را نشسته ایم و انتقام از گرگ ها می گیریم!


برای انسان بازیگوش که سیبی میخورد به نگاهی، هشدار هایی باید؛گاهی...! (که: فرزند! کو ندارد نشان از پدر!- دیگر آدم نیست-حوا می شود!)

-گرگ می شود در لباس میش!

و آه!که چه مظلومانه همه ی ما فریب گرگ های قصه را می خوریم!


انسان! حواست را جمع کن تا به دنبال مقصر نگردی! تا به جو یی نفروختی هستی را، قدر ملک جهان را بدان...
شاید گاهی باید گفت :
بیچاره گرگ ها! وای از من!!

بیا ساقی آن آب اندیشه سوز
که گر شیر نوشد شود بیشه سوز

بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر!!
   -حافظ-

مسافر من

نمی دانم بی من کوچه گرد غربت کدام سرزمین ِ بی رویا بودی..

روز ها چشم به راه بودم ...

تنها یک آه کافیست برای فریاد نام تو...

                                                      -آه...!-

بویت را باد آورد و بعد نگاهت را و تنت را گرم و عریان...

                                                           پیراهنت من بودم....

***

دوستت دارم؛ این واژه ی مانده در چاه سکوت و انتظار....

بغضی که ماه ها ست بر گلو چنگ می زد

صدایی که از  من تا تو روزها و ماه ها شاید قرن ها در راه بود

                                                         در راه،در راه و همچنان در راه...

خسته بود -هست!- اما مصمم!


و آخر روح تو را پیدا کرد،سرگردان کدام دیار بودی و حیران کدام خیال و آشفته ی کدام نقطه ی مشکی؟!

نگاه کن من اینجا هستم کنار هر تپش قلبِ بی قرارت...

تو را پیدا کرد و بوسید مثل مادری دور مانده از فرزند!مثل جانی دور مانده از جانان...

آمدی یا این خیال کودکانه من است که تو را دیده و در آغوش گرفته؟!
***

صدایی که از  من تا تو

                      از من تا تو...

                              از من تا تو...

روزها و هفته ها و ماه ها و شاید قرن ها در راه بوده و باشد

آدم نمی شوم!!


بادم، ابرم...

گاهی می‌چرخم و می‌چرخم و می‌چرخم

اطرافت را پر از عطر عاشقی می‌کنم!

بو کن هوا را

مستم شدی؟!

ابرم، گاهی هزاران قطره بارانم

بارانی تند،

 بی امان و پُر طراوت

قطره‌های کوچک باران را بر گونه‌هات احساس می‌کنی؟

گاهی پروانه می‌شوم

از روی تک تکِ گلهایت گذشته‌ام

و از روی آتش شمعت

در چهارشنبه‌سوریِ آخر سالی که گذشت...

                            یادت هست؟!

گاهی...

خواستم آدم شوم نشد...!!

حوا شدم کمی

عاشق شدم یک بار!

عاقل ولی؛ چه سود ...

          هرگز نمی‌شوم!!



دیوانه هم شدم...!

می‌چرخم و می‌بارم و می‌گردم ومی‌خندم و می‌خوانم...

دیگر چه بوده ام؟!

حرفی بزن بگو

دیوانه‌ام؟!

بگو...!

کافر شدم؟؟!

بگو...!

عاقل...

         که، نه!

عاشق شدم؟!

بگو...!

لب باز کن بگو

همان می‌شوم!

          بگو...

کلاس اولی...

من این کلاس اولی ها را دوست دارم ؛

هنو ز ابتدای راه اند...
شعر و شور و باران و مستی...
خوب است. بگذار باشند؛ همین معصومیت قشنگ است...!

تو ؛ خودت؛!

دوست نداری کوچکی بازیگوش را که شیطنتی مدام دارد و مظلوم گوشه ای نشسته ؟!و از زیر چشم همه را نگاه می کند؟!!
یا آن که خود را به خواب میزند در میان دامان مادر و در زیر پلکهاش مردمک هایش مدام تکان میخورند؛ و آن لبخند نا محسوس که می خواهد پنهانش کند......؟!!
ببین سراسر شور و صداقت کودکانه است....
بوی نابِ کتاب و نیمکت میدهند، بوی مهر، صبح های سرد و ظهر های گرم...!
من این کلاس اولی ها را دوست دارم ؛
خوب اند؛خوب
!

نشانی

تو نیستی و مدت هاست کسی به پیشوازم نیامده

راه را گم کرده ای؟!

نشانه ها را دنبال کن....

                             رد چشم هایم را بگیر...

دلتنگم

دلتنگ نگاه روشن شاعری که تنها ماه آسمان چشمهایش من بودم...!