دل تنگم آنچنان سرخ و تب دار که حالم را فقط غروب می داند و دریا!
قصدم آزار شماست!
اگر اینگونه به رندی
با شما
سخن از کامیاری خویش در میان می گذارم
-مستی و راستی-
به جز آزار شما
هوائی
در سر
ندارم!
###
اکنون که زیر ستارۀ دور
بر بام بلند
مرغ تاریک است
که می خواند؛-
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا
و پناه توفان را
بردگان فراری
حلقه بر دروازۀ سنگین زندان اربابان خویش
باز کوفته اند،
و آفتابگردان های دو رنگ
ظلمتگردانِ شب شده اند،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند
با وزنه های زر،
و هر رفعت را
دستمایه
زوالی ست،
و شجاعت را قیاس از سیم و زری می گیرند
که به انبان کرده باشی؛-
اکنون که مسلک
خاطره ئی بیش نیست
یا کتابی در کتابدان،
و دوست
نردبانی است
که نجات از گودال را
پا بر گُردۀ او می توان نهاد،
و کلمۀ انسان طلسم احضار وحشت است و
اندیشۀ آن کابوسی به رویای مجانین می گذرد؛-
ای شمایان!
حکایت شادکامی خود را
من
رنجمایۀ جان ناباورتان می خواهم!
###
میخواستم همین _و دوست نردبانی...._ را بنویسم اما از دایرۀ بعضی دوستان!!!!! که خارج شدم پیرامون را روشن تر از شاملو ندیدم!!! و این حکایت شادکامی اش حکایت غریبی است، درخت و خنجر و خاطره و آیدا-آیدایش- و اگر ...یش یا ...یم یا ...َم ها نباشند، چه بر سر دل های دیوانه می آید؟!!
سختی در راحتی،راحتی در راحتی،سختی در راحتی،سختی در سختی در راحتی!!! تو در تو، دالان های پُر پیچ و خمِ زندگی، عشق تنها راحت دل و عشق تنها گشندۀ جان و عشق ویران کننده و عشق سازنده و...
بیچاره دل،دل؛دل؛دل؛دل...........
و باز همان قصۀ تکراری که مانند حافظ به هر زبان که می شنوم نامکرر است...
###
...َ م ! دوستت دارم و بگذار خبر این شادمانی را پرنده ها بر بام تمام سرو ها سر دهند و رسوایمان کنند نزد تمامِ شمایان!! که: من را مُهرِ مِهر تو بس!!
این را مدت ها پیش نوشته بودم- در جوابِ بیتی- اتفاقی دیدمش گوشه ای آرام نشسته بود و خاک می خورد! گفتم بیارمش در صحنه!! شاید بد نباشد...!
و اگرنه که مطلبِ دل همان مسافر گمشده ایست که نمی دانم آمده؟نیامده؟ آمده و رفته؟! یا من دچار رویا های کودکانه ام؟یا او دچار ترس های بزرگانه!
***
رها کن تمام گرگها و گله ها را،شیطان و اژدها و...
خاصیت طبیعت است،این.شاید باید گرگی،شیطانی و ... باشد تا تو قدر منِ خودت را یا بره ات را بدانی...!
چشم ها را نشسته ایم و انتقام از گرگ ها می گیریم!
-گرگ می شود در لباس میش!
و آه!که چه مظلومانه همه ی ما فریب گرگ های قصه را می خوریم!
نمی دانم بی من کوچه گرد غربت کدام سرزمین ِ بی رویا بودی..
روز ها چشم به راه بودم ...
تنها یک آه کافیست برای فریاد نام تو...
-آه...!-
بویت را باد آورد و بعد نگاهت را و تنت را گرم و عریان...
پیراهنت من بودم....
***
دوستت دارم؛ این واژه ی مانده در چاه سکوت و انتظار....
بغضی که ماه ها ست بر گلو چنگ می زد
صدایی که از من تا تو روزها و ماه ها شاید قرن ها در راه بود
در راه،در راه و همچنان در راه...
خسته بود -هست!- اما مصمم!
و آخر روح تو را پیدا کرد،سرگردان کدام دیار بودی و حیران کدام خیال و آشفته ی کدام نقطه ی مشکی؟!
نگاه کن من اینجا هستم کنار هر تپش قلبِ بی قرارت...
تو را پیدا کرد و بوسید مثل مادری دور مانده از فرزند!مثل جانی دور مانده از جانان...
آمدی یا این خیال کودکانه من است که تو را دیده و در آغوش گرفته؟!
***
صدایی که از من تا تو
از من تا تو...
از من تا تو...
روزها و هفته ها و ماه ها و شاید قرن ها در راه بوده و باشد
من این کلاس اولی ها را دوست دارم ؛
هنو ز ابتدای راه اند...
شعر و شور و باران و مستی...
خوب است. بگذار باشند؛ همین معصومیت قشنگ است...!
تو ؛ خودت؛!
دوست نداری کوچکی بازیگوش را که شیطنتی
مدام دارد و مظلوم گوشه ای نشسته ؟!و از زیر چشم همه را نگاه می کند؟!!
یا آن که خود را به خواب میزند در میان دامان
مادر و در زیر پلکهاش مردمک هایش مدام تکان میخورند؛ و آن لبخند نا محسوس که می
خواهد پنهانش کند......؟!!
ببین سراسر شور و صداقت کودکانه است....
بوی نابِ کتاب و نیمکت میدهند، بوی مهر، صبح
های سرد و ظهر های گرم...!
من این کلاس اولی ها را دوست دارم ؛
خوب اند؛خوب!
تو نیستی و مدت هاست کسی به پیشوازم نیامده
راه را گم کرده ای؟!
نشانه ها را دنبال کن....
رد چشم هایم را بگیر...
دلتنگم
دلتنگ نگاه روشن شاعری که تنها ماه آسمان چشمهایش من بودم...!