چشمهای مبهمت آسمانی ست پر ابر
و خندههات
و خندههات
و خندههات
که به آفتاب پاشیده بر فرش پشت پنجره میماند
پرنده ای مانده زیر بارانم
که میخواهد تمام پاییزها به تو پناه بیاورد
دهانت یاس امین الدوله است
بهار در بهار
از بوسه شیرین تر!
سرزمین تنت دامن گیرترین خاک جهان
تنی بر تنی تنیده
زمستانی که تن میساید به خورشید
میان دستهای تو
که بوی خوبِ چوب میدهند
که جوانه میزنند که سبز میشوند
پیچکی شاید!
پیچیده بر تنی، پیچیده به گیسویی
بالا رفته از حصاری به فتح دلی
تنی گرم بر تنی آرمیده
چون
رخوت یک روز بارانیِ گیلان
کاش میشد دل را کَند و به گوشه ای انداخت، کاش این همه زمزمه نبود
کاش دنیا خالی از کلمات بود
صامت...
بیرنگ
بی آدم ها
چیزی شبیه هیچ
خودم تنها!
من باشم و تاریخ
من و مانده هایِ شعر های کهن! که بوی نا نمیدهد، سرشار اند برای قرن ها ماندگار اند
***
روز اول من باشم و نظامی
مستی به نخست باده سخت است
افتادن نا فتاده سخت است!
سخت است آی مَردم سخت است!
که این همان حکایت مکرری است که از هر زبان میشنوم نا مکرر است؛ سخت؛( گاهی واژه ی "سختِ " آمده در تاریخ بیهقی را بیش از خودِ داستان دوست دارم!)
جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست؟!
جز دوستی اش گناهِ من چیست؟!
هر چند خدا داند که حافظ را غرض چیست!
روز دوم من باشم و سعدی
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
آخر در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست؟!
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی!
آخ!
آبگینه ی دلم
در حضور روشن نگاهِ تو
گرمِ گرم
همچو ظهر بی قرار و پُر تپش!!
(که ماند چشم به راهِ یک سلام)
و روز ها و روز ها من باشم و حافظ
طمع خام بین !
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است!
هِه!
از رقیبان...
همه چیز را نهفتنم هوس است!
عاشق چه کند گر نکِشد بارِ ملامت
با هیچ دلاور،
با هیچ هیچ هیچ دلاوری
سپرِ تیرِ قضا نیست!
دریا دلی باید جست در این روزگار
که دلیری سر آمده !
***
این دکمه های لمسیِ بی احساس را نمیخواهم!
کاغذ و قلم میخواهم آنقدر که سرانگشت هام درد بگیرند از فشار قلم بر دفتر،
می خواهم معشوق که رفت همه ی دست نوشته ها را بسوزانم !!
بشینم به دیدنِ سالها حرف و درد و عاشقی که کلمه به کلمه دود میشوند؛ و تکه ای از قلب را داغ میکُنند و می کَنَند ، آن قسمتِ دل که هرگز در هیچ عالَمی ترمیم ندارد به هیچ مرحمی - من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم میرود!
مانده ام در پسین زندگانیِ جاوید! جوابِ خدا چیست وقتی بپرسم:
مگر نگفتی به رستاخیزی نو زنده ات میکنم؟! پس کجاست آن تکه از دلم که لابه لای دفتر هام سوزانده شد؟!
میدانم! هیچ ندارد که اگر تمام بهشت اش را هم به غرامت دهد باز هم جایش را پُر نخواهد کرد...!
که من یک تَن ام کوچک به وُسعِ زمان مجنون شده! چند بهشت به تمامی باید باشد که او غرامت دهد؟ که عاشقان راستین بسیار اند و با خاکِ کوی دوست به فردوس ننگرند!! و این دلتنگی تا ابد با آدم است از آدم با سنگ نوشته هایش تا من و دست نوشته هایم.
در روز های پُر از خشم و نفرت
در روزهای اهتزاز پرچمِ اسلام که به خونخواهیِ عدالت سر میبُرند از کودکانِ در حصر!
در روز های فساد و فقر و فحشا و ظلم های صلواتی ها و رجایی شهر ها!
روز هایی که مردانی شریف جانِ عزیز تسلیم خاک میکنند بی اراده و به ناگهان،
در روز هایی که پسرِ مظلومم کودکِ کار است، در روز هایی که عشق دستمالیِ کودکانِ هوس شده!
در ننگ وار روزگاری چُنین سیاه
میشود آیا زیست آن هم با قلبی که یک تکه ندارد؟!
قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟
صبر و امید دست به دستِ هم رفتند! با تو که آخرین لبخندِ پنهان بر لبم بودی ! مثل تو بی خداحافظی!
و من ماندام و دنیا دنیا بیقراری...
دیگر پای رفتن ندارم
چشمْ ترسیده
دلْ ترسیده
من نه آنم که بودم!
دیروز: "کودکی اسیرِ دل "
امروز من کُهن سالم و جانم به اثیری سرگردان است میانِ این گنگْ آدمان!!
میپرم! از این زمان به آن زمان! از این زبان به آن زبان؛ بر سایفن و تلگرام و نِت "ک " چشم میبندم ! ناگهان در دژِ مندیش چشم باز میکنم و در همه کار نیمه! کتاب هام نیمه خوانده ! سازِ منتظر به مظرابم! و اسفندیارم که در ابتدای خان مانده و اگر به نوشتن من باشد این گونه! هرگز خواهران از رویین دژ رهایی نخواهند یافت! منصور که نیَم! بوسهل نباشم به بدی...؟! با این همه کارِ نیمه تمام!
خشم و درد است که میخورم کاسه کاسه!! و سکوت را دلی باید که دل من از آن دست نیست!کوچک است ، تاب ندارد بی مِهری را، ظلم را، غم را...
من نه این ماسک های لبخند به صورتم که دلم آتشفشانی است از غم و خشم !
ای نامردمان مردم!
آی که من زنم
لطیفم
حساسم
حریرم
چه میکنید با جانم؟
کجاست شهرِ مَحبت؟ کجاست شهر صلح؟ کجاست آشتی و یک رنگی؟ کجاست شهری که دل ببازم به صداقت کلامی؟ تکیه کنم به کوهی که تمامی غرور نباشد! دل ببندم به چشم هایی که پُر فریب نباشد؟ کجاست شهرِ آزادی؟ که پرچمِ گیسو به باد بسپارم؟!کجاست شهری که زن ، زن باشد با لبخند و مِهر و بوسه؟
آن روز که آفرید مرا، ملول می شدم از نفس فرشتگان!کجاست تا ببیند قال و مقال آدمیان چه میکند با دلِ چو بید لرزانِ من؟
بار ها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دل شده این ره نه به خود میپویم
در پس آینه "طوطی صفتم " داشته اند
انچه استاد ازل گفت بگو میگویم!
٤ - مرداد - ٩٥
چه تاریکیِ غلیظی ست شب!
نینی چشم هایم
در قیر سیاه مذابش دست و پا زنان ، تقلا میکند
به رهایی...
و خوابی نیست
در عبورِ بی امان خاطراتِ به رویا پیوسطه!
شب سیاه است و روز کدر
و من در دست و پا زدنی نافرجام!
توانم را از دست میدهم...
کجاست شعله شفاف دوستت دارم ها؟!
به تارهای تنیده ی شب گیر کرده ام!
کجاست صبح صادق؟!
کِی شسته میشوم از این تیرگی درد؟!
کِی پاک میشود
این تیره نوچِ شب، از دست های من؟؟!
کی گرم میشود لبی از بوسه ای به عشق؟!
کی میرسی به من؟
آخِر کجاست روشنی دیدگان تو؟
من! میرسم به تو ای روز روشنم؟!
شب تیره است و روز هم کدر
می بوسی ام به شبی این چنیین سیاه؟!
من
به تارهای نازک شب گیر کرده ام!
من
دست های حوصله ام سرد مانده است
در این سکوتِ محضِ پـُر خلاء
حتی صدای دلم هم سکوت شد
تنها صدای عقربه از دور میرسد
شاید تو بگذری از تیرگی شب
شاید بیاوری "یک صبح" را خودت!
شاید بیاوری گل و بوسه برای من!
با یک سلامِ ساده ی پُر نور میرود
این تیرگیِ نوچ
از چشم های من
از دست های من...
م.ی
پاییزِ ٩٤
ظهر هایِ زمستانیِ روشن
خورشید خجالتی
و برف...
- اگر ببارد-
چه روزِ سرشاری میشود
-از آن ظهر ها که خورشید چشم باز کرده
و خمیازه ی کش دار حواله ی زمین میکند-
از آن روز هایِ تعطیل که برف آمده
و صدایِ برف بازیِ بچه ها از کوچه میاید
و صدایِ پارو...
چه حسِ خوبی....
دوست دارم پشت پنجره بشینم و
گرمایِ بی رمقش را سر بِکشم
و نگاه کنم به دانه های برف که آرام آرام آب میشوند
گویی اصلاً -هیچ - نبوده اند
-مثلِ عمْرِ کلماتِ من و تو ...!-
که دانه دانه دانه، محو می شوند
چطور میتوان به پایانِ عمرِ کوتاه شان نگاه کرد و هیچ نگفت؟!
چه بی رحمانه میگویی سکوت کنم!
بگذار قراری بگذارم:
این گوشه برای من است.
-برایِ همان دخترِ بازیگوشِ
هجده ساله...!-
که این خورشیدِ بی رمقِ زمستانی را دوست دارد
همین سربه زیرِ آرام را که نمیخواهد چشم هایش را در بیاورد
پس می نویسم اش
-با همان زبانِ نابالغ -
و این دنجِ دلخواه را با هیچ چیز عوض نمیکنم ...!!
١٢/ آذر/ ٩٤
دلم یک کَل کَلِ شاعرانه میخواهد!
یک مشاعره ی حسابی
مشاعره ی مضمونی!
بی هیچ کلامِ اضافه...
یکی را میخواهم که حجم احساسم را بر سرش بریزم!
مثل آوار!
اصلاً به بَعدش فکر نکرده ام
که چه بر سَرش- سرِمان- خواهد آمد
***
من مغرورم و هیچ نمی گویم!
و فقط گاهی از دور نظاره میکنم چراغِ روشنِ پنجره ات را...
و آرام میگذرم از کنارش
من مغرورم
لعنتی!
تو این را خوب دانسته ایی!!
***
حالا که از من همه مستی و غرور است و تکبر
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید!!
که این خودش مشکل حکایتی است که قرار است تقریر "نشود" فاشِ کسی آن چه میانِ من و توست...!
پ.ن:" نشود" به قرینه ی دلخواه!!( قرینه ی من در آوردی) حذف شده!
١ مِهرِ ٩٤