آرش منم، آنکه سحرگاه نادانکی بود آزاد، و اینک چیزها میداند از دنیا چند، و فریاد او بلند که کاش نمی دانست...
آرش-
بهرام بیضایی
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهایِ تر دارد
نه هر کِلکی شکر دارد ، نه هر زیری زبر دارد
نه هر چَشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
هرچه اشک می ریزم
تو به مهربانی و شوخی می خندی
انگار تا کور نشوم باورم نخواهی کرد!!!
***
می ترسم این باران بی امان
که صورتم را شستو شو میدهد
آخر یک روز نقش تو را از چشم هایم پاک کند.
نترس...!!
جایت امن است،در رگهایم جریان داری
هر قدر هم که دلم رنگ خون شود...!!
بازی تازه ای شروع می شود
خودم را باید
دوباره بیابم
نمی خواهم در بهت عزای مداوم باشم ...
من که سایه نیستم
تا بدنبال کسی حرکت کنم
من بخشی
از زندگی روزانه ای هستم
که نمی دانم به کجا می رود
ولی تا پایان راه
می توانم خیلی
کارهای مهمی انجام دهم
تمام دقایق روزهای آینده را
زیر نفوذ کامل خودم
خواهم گرفت
وقتی با آنها روبرو می شوم
ازبلعیدن سر وقت
قرص های آرام بخش
تا دوری از آدمها...
شاعر: ناشناس!
دلم،حرفهایت،عشقمان...!
***
و سرخی غروب را که نگاه میکنم
و این بادِ سردِ خشک را
و این خورشید نیمه جانِ بی رنگ را
به یادِ....
پاییز که میشوی
دلم میگیرد
لباس سبز بیشتر به چشمانت میآید....!
خسته ام از انسان بودن!
کاش ابر بودم سبک و سفید و رها...
کاش درخت!بودم سبز و افراشته و رها...
کاش باد بودم مسافر و پر خاطره و رها...
کاش خاک بودم با وقار و ساکت و آزاد...
کاش بهار بودم سبز و خرم و پر شکوفه...
کاش پاییز بودم طلایی و سرخ و پر مِهر...
کاش زمستان بودم سرد و ساکت و سفید و مظلوم...!
کاش تابستان بودم پر ثمر و گرم و طولانی...
***
کاش...
پروانه بودم،نسیم،پرنده،باران...
رها،رها،رها...
آسمان بودم کاش، آبی و گسترده و بی دریغ...
آینۀ آسمان بودم کاش،دریا، مواج و زنده و بخشنده...
انسان بودن رنج دارد،تب دارد،سختی دارد...!
ادامه مطلب ...