-
پیچک
جمعه 7 دی 1403 23:09
چشمهای مبهمت آسمانی ست پر ابر و خندههات و خندههات و خندههات که به آفتاب پاشیده بر فرش پشت پنجره میماند پرنده ای مانده زیر بارانم که میخواهد تمام پاییزها به تو پناه بیاورد دهانت یاس امین الدوله است بهار در بهار از بوسه شیرین تر ! سرزمین تنت دامن گیرترین خاک جهان تنی بر تنی تنیده زمستانی که تن میساید به خورشید...
-
به بهانه تولد استاد بهرام بیضایی
پنجشنبه 6 دی 1397 13:23
چه کسی باد را در بند کرده است؟ هیچ کس! پرنده اگر باشی پایبند دانهای یا فریفته ی دامی، کُشته به تیر کمانداری یا لقمهای در دهانِ جگرخواری. باد باش و پرنده مباش... بهرام_بیضایی پنجم دی زادروز استاد بیضایی مبارک
-
خرمشهر
دوشنبه 11 تیر 1397 13:04
یک مسافرت کوتاه به خرمشهر داشتم شهری مظلوم و آرام - هنوز جای گلوله ها روی دیوا هایشهر هست، هنوز هم- چه صبوراند مردم این دیار و کم توقع، بسیار بسیار بسیار مهمان نواز و خوش رو... گاهی در خیابان راه می رویم آنقدر مغرور و طلبکاریم که انگار ارث پدری را از دیگران طلبداریم؛ این مردم مال و جانشان را سپر بلای ایران کردند و بعد...
-
حکومت ها...!
جمعه 15 دی 1396 13:50
از آنجا که حکومتهای فردی، معمولاً قشری از فاسدترین و سودجوترین افراد جامعه را به گرد خود متبلور میکند که جز سوء استفاده از قدرت هدفی ندارند، سانسور حصاری میشود که تودههای مردم را از عمق فساد گروه حاکمه، از کشف ارقام نجومی غارت و چپاول ثروتهای ملّی و از درک اسراری که در پس پردههای فرو افکنده و درهای بسته میگذرد...
-
خانه ام...!
شنبه 2 بهمن 1395 12:36
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز هر طرف می سوزد این آتش پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پُر دود وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد از دورن خسته ی سوزان می کنم فریاد ، ای فریاد، ای فریاد! خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم همچنان می سوزد این آتش نقشهایی را که من بستم به...
-
در پس آینه...
شنبه 27 آذر 1395 19:59
کاش میشد دل را کَند و به گوشه ای انداخت، کاش این همه زمزمه نبود کاش دنیا خالی از کلمات بود صامت... بیرنگ بی آدم ها چیزی شبیه هیچ خودم تنها! من باشم و تاریخ من و مانده هایِ شعر های کهن! که بوی نا نمیدهد، سرشار اند برای قرن ها ماندگار اند *** روز اول من باشم و نظامی مستی به نخست باده سخت است افتادن نا فتاده سخت است! سخت...
-
حتی اگر هیچ کس نباشد...!
چهارشنبه 31 شهریور 1395 02:41
-
٢٢/ خردادِ تا همیشه...
یکشنبه 23 خرداد 1395 02:48
شب است و آینه خواب سپیده می بیند بیا که روز خوش ما خیال پروردست دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق که سینه ها سیه از روزگارِ دَمْ سردست هوشنگ ابتهاج پ.ن: در گیر و دارِ درس و خستگیِ...
-
شب
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 00:59
چه تاریکیِ غلیظی ست شب! نینی چشم هایم در قیر سیاه مذابش دست و پا زنان ، تقلا میکند به رهایی... و خوابی نیست در عبورِ بی امان خاطراتِ به رویا پیوسطه! شب سیاه است و روز کدر و من در دست و پا زدنی نافرجام! توانم را از دست میدهم... کجاست شعله شفاف دوستت دارم ها؟! به تارهای تنیده ی شب گیر کرده ام! کجاست صبح صادق؟! کِی شسته...
-
خانه ی کودکی
جمعه 14 اسفند 1394 03:16
آه... آه، ای مغمومِ زیان رسیده به اندازه ی تمام فصل هایت به تعدادِ تمامِ برگ هایت حرف دارم... و اندوهِ این روز هایم را تنها باغچه ی کوچکی میداند که دست هایی غریبه تک درختِ انگور اش را بعد از سی سال از ریشه، تبر زده است...! آه خانه ی محبوبم آه تمامِ کودکی ام ریشه ام در خاک ات مانده و قلبم را یک ناشناس تبر زده است دیگر...
-
دانه هایِ صادقِ برف
سهشنبه 17 آذر 1394 03:23
ظهر هایِ زمستانیِ روشن خورشید خجالتی و برف... - اگر ببارد- چه روزِ سرشاری میشود -از آن ظهر ها که خورشید چشم باز کرده و خمیازه ی کش دار حواله ی زمین میکند- از آن روز هایِ تعطیل که برف آمده و صدایِ برف بازیِ بچه ها از کوچه میاید و صدایِ پارو... چه حسِ خوبی.... دوست دارم پشت پنجره بشینم و گرمایِ بی رمقش را سر بِکشم و...
-
رهی معیری
دوشنبه 25 آبان 1394 01:01
بیا کز چشــمِ بیمارت هزاران درد برچینم... *** بمناسبت 24 آبان ماه سالروز درگذشت استاد رهی معیری چشم مستت چه کند با من بیمار امشب این دل تنگ من و این دل تب دار امشب آخرای اشک دل سوخته ام را مددی که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب بیش از این مرغ سحر خون به دل ریش مکن که به کنج قفسم چون تو گرفتار امشب سیل اشکم همه دفترچه...
-
دلبَــر
شنبه 11 مهر 1394 03:07
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند... گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند...!! حـافــظ
-
کَل کل!
سهشنبه 31 شهریور 1394 01:45
دلم یک کَل کَلِ شاعرانه میخواهد! یک مشاعره ی حسابی مشاعره ی مضمونی! بی هیچ کلامِ اضافه... یکی را میخواهم که حجم احساسم را بر سرش بریزم! مثل آوار! اصلاً به بَعدش فکر نکرده ام که چه بر سَرش- سرِمان- خواهد آمد *** من مغرورم و هیچ نمی گویم! و فقط گاهی از دور نظاره میکنم چراغِ روشنِ پنجره ات را... و آرام میگذرم از کنارش من...
-
هذیان پاییزی
جمعه 27 شهریور 1394 12:56
دلتنگم و چقدر نوشته دارم که با این کلمه شروع میشود کلمه ی دیگری نیست که در یک کلمه! دلتنگی را شرح دهد؟! هجومِ تمامِ وابستگی ها بر دلی کوچک، آی! که تحملش کوه میخواهد... *** باران زده هوا خنک و بوی نم و منْ بی قرار و منتظر، منتظر به آمدنِ کسی شاید غافلگیرانه یادم کند! دوست دارم در عبور مردمِ از پشتِ شیشه، یک آشنا ببینم،...
-
بلند بگو دوستم نداری!
جمعه 20 شهریور 1394 15:32
تابستان هم دارد تمام میشود پس این یخِ نگاهت این سردیِ دلت کی تمام میشود؟! داغی این تابستان رسیده ات نکرد؟! این همه غزل دلت را نرم نکرد؟! این همه مِهر دلت را گرم نکرد؟! حال که باورم نداری بیا قراری بگذاریم تمامِ روز ها که سر کار میروم و تمام شب ها که خسته از تکرار و انتظار به خانه بر میگردم همه ی تاکسی هایِ شهر - پیچ...
-
هزار جهد
شنبه 7 شهریور 1394 21:57
منِ رمیده دل آن به که در سماع نیایم...!! سعدی پ.ن: شعر به صورت کامل در نظرات نوشته شده است
-
شاعر!
پنجشنبه 5 شهریور 1394 09:31
به همه بگو شاعر هستی! چه فرقی میکند من شعر بگویم یا تو؟؟!! شاعر تمامش چشم هایَت است...!! م.ی ٣ شهریور
-
اندر حکایت جا گذاشتن وسایلم !!!
دوشنبه 2 شهریور 1394 02:02
می دانم! آخر یک روز خودم را گم میکنم!! میدانم این بار که جایش بگذارم دیگر پیدا نخواهد شد اگر پیدایم کردی در جایِ امنی بگذارم! تا روزی که کسی بیاید نشانی هایم را بدهد؛ قطعاً من برای ِ او هستم! آن زمان اگر توانستی با خیالِ راحت من را به دست هایش بسپار...!! مریم.یحیی پور ٢٥ تیر ٩٤
-
کلیدر / جلد آخر
شنبه 20 تیر 1394 00:53
جهن گفت: ــــ کسانت اینجا هستند؛ پسرت را میخواهی ببینی؟ ــــ نه. ــــ زنت را چه؟ ــــ نه. ــــ مادرت؟ ــــ نه. ــــ چرا؟ قلب در سینه ات نداری؟ گل محمد لبخند زد. ــــ از چه میخندی؟ گل محمد پلکها فرو بست و گفت: ــــ از پا افتادن مَرد... دیدنی نیست. کلیدر/محمود دولت آبادی/ جلد١٠ /بندِ٣/ صفحه ی ٢٨٢٢ بالاخره تمام شد،...
-
دل؛ درد؛ تو....!!
سهشنبه 25 فروردین 1394 01:27
دوست عزیزی میگفت : "حرف تو دل بمونه میشه درد..." راست گفت! و فکر کن چه تنهاست ماهیِ کوچکِ ساکتی که دچار دریای بیکران چشمهای تو باشد، و تو سالها در سرزمین خودت باشی و هیچ ندانی از تمام نامه هایی که هرگز پست نشد! و دل، و درد، و تو... میدانم ؛ هر سه میخواهید مرا از پا در بیاورید!!! م.ی
-
یک نکته از این معنی
شنبه 13 دی 1393 04:36
کی شعر تَر انگیزد خاطر که حزین باشد ... ؟؟! پ.ن: غزل به صورت کامل در نظرات آمده است.
-
لیلایِ من...
سهشنبه 29 مهر 1393 02:23
لیلا... لیلا،لیلا،لیلا... زن عاشقِ قصه... زن صبور قصه... در طالعت بود، این عاشقی در سرنوشتت بود این پریشانی در سِرشتت بود این دیوانگی،این جنون لیلا را از روز الست بر تو نهادند قرار بود لیلا باشی،پروانه ی صبور قصه را قرار بود بی قرار باشی قرار بود زن باشی محبوبِ خلقت باشی این است سرنوشت زن که قرار باشد، تمامِ بی قراری...
-
نخجیر...
شنبه 19 مهر 1393 01:02
جای پاهایت را گلها پوشانده است گلهایی سفید و معطر و من در کنار گلها راه میروم نگاه میکنم ، ساکتم... چه خوب بود روزهایی که انتظار آمدنت را میکشیدم! چه خوب بود... چه خوب بود، روزهایی که برایت حافظ میخواندم زیر آخرین نیمکتِ سایه دارِ پارک! چه خوب بود... و من اینجا هستم... همیشه ...! بی تو و لبریز از تو بلند، گویی تو...
-
ماهی، شاملو! نیستایی! محسن امیر اصلانی!
سهشنبه 8 مهر 1393 00:06
من فکر می کنم هرگز نبوده ام این گونه گرم و سرخ: احساس میکنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمۀ خورشید در دلم میجوشد از یقین؛ احساس میکنم در هر کنار و گوشۀ این شورهزار یأس چندین هزار جنگل شاداب ناگهان میروید از زمین. آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز در برکههای آینه لغزنده تو به تو! من آبگیر صافیم، اینک!...
-
حرکت جوهری
پنجشنبه 3 مهر 1393 00:11
از کران تا به کران لشگر ظلم است ولی/ از ازل تا به ابد فرصت درویشان است تـــــــــو به من آمـــــــــــــــــــــوختــی : هُوالحیُ و لا الهَ اِلا هــــــــــــــــو... و گفتی: یکی بود و یکی نبود فقط یکی بود که خودش بود و دیگری نبود یکی بود و یکی نبود اون یکی بود و غیر از اون هیچ کس نبود یکی بود و یکی نبود غیر از...
-
تصویر تو...
پنجشنبه 27 شهریور 1393 00:39
چه ساده لوح اند آنان که می پندارند عکس تو را به دیوارهای خانه ام آویخته ام و نمی دانند که من دیوارهای خانه را به عکس تو آویخته ام ... - شمس لنگرودی
-
دچار باید بود؟!
یکشنبه 23 شهریور 1393 02:06
آنجا که نمی توانی چشم هایت را بدزدی، اشکِ هایت را پنهان کنی، آنجا که همۀ وجودت خواستن می شود و حریر اندوهی ظریف دلت را در بر می گیرد، که درمانش جز دستی مهربان و لبخندی ساده نیست، آنجاست که تمام شعر های دنیا هم نمی تواند توصیفت کند! آنجاست؛ همان جا که عقل بیچاره است. همان جا که از عقل تا به صبوری هزار فرسنگ می شود، و...
-
آرش
چهارشنبه 19 شهریور 1393 15:16
آرش منم، آنکه سحرگاه نادانکی بود آزاد، و اینک چیزها میداند از دنیا چند، و فریاد او بلند که کاش نمی دانست... آرش- بهرام بیضایی
-
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها...!
سهشنبه 28 مرداد 1393 15:09
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهایِ تر دارد نه هر کِلکی شکر دارد ، نه هر زیری زبر دارد نه هر چَشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد