چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

چگونه بگویم که تلخم ...؟!

شعر فارسی- دل نوشته هایی ساده

٢٢/ خردادِ تا همیشه...

شب است و آینه خواب سپیده می بیند 

بیا که روز خوش ما خیال پروردست 


دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ  

که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست


چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی  

به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست  


به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق  

که سینه ها سیه از روزگارِ دَمْ سردست


 هوشنگ ابتهاج


پ.ن: در گیر و دارِ درس و خستگیِ امتحانات و بیخوابی و ذهنِ خسته اصلاً یادم نمیاد که چطور تصویرِ دلخواه و برای این شعر لود کنم!!

اما یک اشاره و یک نام کافیست :

میر حسین موسوی...

شب

چه تاریکیِ غلیظی ست شب!

نینی چشم هایم

در قیر سیاه مذابش دست و پا زنان ، تقلا میکند 

به رهایی...

و خوابی نیست

در عبورِ بی امان خاطراتِ به رویا پیوسطه! 

شب سیاه است و روز کدر

و من در دست و پا زدنی نافرجام!

توانم را از دست میدهم...

کجاست شعله شفاف دوستت دارم ها؟!

به تارهای تنیده ی شب گیر کرده ام! 

کجاست صبح صادق؟!


کِی شسته میشوم از این تیرگی درد؟!


کِی پاک میشود

 این تیره نوچِ شب، از دست های من؟؟!

کی گرم میشود لبی از بوسه ای به عشق؟!

کی میرسی به من؟

آخِر کجاست روشنی دیدگان تو؟

من! میرسم به تو ای روز روشنم؟!

 

شب تیره است و روز هم کدر


می بوسی ام به شبی این چنیین سیاه؟!

من

به تارهای نازک شب گیر کرده ام!

من

دست های حوصله ام سرد مانده است

در این سکوتِ محضِ پـُر خلاء

حتی صدای دلم هم سکوت شد

تنها صدای عقربه از دور میرسد

شاید تو بگذری از تیرگی شب

شاید بیاوری "یک صبح" را خودت!

شاید بیاوری گل و بوسه برای من!


با یک سلامِ ساده ی پُر نور میرود

این تیرگیِ نوچ

از چشم های من

از دست های من...


م.ی

پاییزِ ٩٤

خانه ی کودکی

آه...

آه، ای مغمومِ زیان رسیده

به اندازه ی تمام فصل هایت 

به تعدادِ تمامِ برگ هایت حرف دارم...

و اندوهِ این روز هایم را

 تنها باغچه ی کوچکی میداند 

که دست هایی غریبه

تک درختِ انگور اش را 

بعد از سی سال 

از ریشه، تبر زده است...!

آه

خانه ی محبوبم

آه

تمامِ کودکی ام

ریشه ام در خاک ات مانده

و قلبم را

یک ناشناس تبر زده است

دیگر برای فصل شراب 

سبز نخواهیم شد... 

و این حالِ تو را فقط من میدانم

ای باغچه ی کوچکِ مغموم...


(این زمستان با تمامِ بی برفی اش !!

آخر تو را از پا در آورد.. )

مریم

اسفند ٩٤

دانه هایِ صادقِ برف


ظهر هایِ زمستانیِ روشن 

خورشید خجالتی

و برف...

  - اگر ببارد-

چه روزِ سرشاری میشود


-از آن ظهر ها که خورشید چشم باز کرده 

و خمیازه ی کش دار حواله ی زمین میکند-

از آن روز هایِ تعطیل که برف آمده 

و صدایِ برف بازیِ بچه ها از کوچه میاید

و صدایِ پارو...

چه حسِ خوبی....


دوست دارم پشت پنجره بشینم و 

گرمایِ بی رمقش را سر بِکشم

و نگاه کنم به دانه های برف که آرام آرام آب میشوند 

گویی اصلاً -هیچ - نبوده اند 


-مثلِ عمْرِ کلماتِ من و تو ...!-

که دانه دانه دانه، محو می شوند


چطور میتوان به پایانِ عمرِ کوتاه شان نگاه کرد و هیچ نگفت؟!

چه بی رحمانه میگویی سکوت کنم!


بگذار قراری بگذارم:

این گوشه برای من است.


-برایِ همان دخترِ بازیگوشِ

هجده ساله...!-

که این خورشیدِ بی رمقِ زمستانی را دوست دارد

همین سربه زیرِ آرام را که نمیخواهد چشم هایش را در بیاورد


پس می نویسم اش

-با همان زبانِ نابالغ -


و این دنجِ دلخواه را با هیچ چیز عوض نمیکنم ...!!


١٢/ آذر/ ٩٤

رهی معیری

بیا کز چشــمِ بیمارت هزاران درد برچینم...
***


بمناسبت  24 آبان ماه  سالروز  درگذشت  استاد  رهی  معیری

چشم مستت چه کند با من بیمار امشب
 این دل تنگ من و این دل تب دار امشب

آخرای اشک دل سوخته ام را مددی
که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب

بیش از این مرغ سحر خون به دل ریش مکن
که به کنج قفسم چون تو گرفتار امشب

سیل اشکم همه دفترچه ایام بشست
نرود نقش تو از پرده پندار امشب

بودم امید که آیی به سرم سایه مهر
آفتابی شود از سایه پدیدار امشب

بسته شد هر در امید به هر جا که زدم
چاره جویی کنم ازخانه خمار امشب

مختصر کشتن از آن است که یکباره زدند
کوس رسوایی ما بر سر بازار امشب

(رهی معیری)

دلبَــر

دلبر که جان فرسود از او

کام دلم نگشود از او


نومید نتوان بود از او

باشد که دلداری کند...



گفتم گره نگشوده ام زان طره

تا من بوده ام


گفتا منش فرموده ام 

تا با تو طراری کند...!!


حـافــظ

کَل کل!

دلم یک کَل کَلِ شاعرانه میخواهد!

یک مشاعره ی حسابی

مشاعره ی مضمونی!

بی هیچ کلامِ اضافه...

یکی را میخواهم که حجم احساسم را بر سرش بریزم!

مثل آوار!

اصلاً به بَعدش فکر نکرده ام

که چه بر سَرش- سرِمان- خواهد آمد

***

من مغرورم و هیچ نمی گویم!

و فقط گاهی از دور نظاره میکنم چراغِ روشنِ پنجره ات را...

و آرام میگذرم از کنارش

من مغرورم

لعنتی!

تو این را خوب دانسته ایی!!

***

حالا که از من همه مستی و غرور است و تکبر

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید!!

که این خودش مشکل حکایتی است که قرار است تقریر "نشود" فاشِ کسی آن چه میانِ من و توست...!


پ.ن:" نشود" به قرینه ی دلخواه!!( قرینه ی من در آوردی) حذف شده!


١ مِهرِ ٩٤