ظهر هایِ زمستانیِ روشن
خورشید خجالتی
و برف...
- اگر ببارد-
چه روزِ سرشاری میشود
-از آن ظهر ها که خورشید چشم باز کرده
و خمیازه ی کش دار حواله ی زمین میکند-
از آن روز هایِ تعطیل که برف آمده
و صدایِ برف بازیِ بچه ها از کوچه میاید
و صدایِ پارو...
چه حسِ خوبی....
دوست دارم پشت پنجره بشینم و
گرمایِ بی رمقش را سر بِکشم
و نگاه کنم به دانه های برف که آرام آرام آب میشوند
گویی اصلاً -هیچ - نبوده اند
-مثلِ عمْرِ کلماتِ من و تو ...!-
که دانه دانه دانه، محو می شوند
چطور میتوان به پایانِ عمرِ کوتاه شان نگاه کرد و هیچ نگفت؟!
چه بی رحمانه میگویی سکوت کنم!
بگذار قراری بگذارم:
این گوشه برای من است.
-برایِ همان دخترِ بازیگوشِ
هجده ساله...!-
که این خورشیدِ بی رمقِ زمستانی را دوست دارد
همین سربه زیرِ آرام را که نمیخواهد چشم هایش را در بیاورد
پس می نویسم اش
-با همان زبانِ نابالغ -
و این دنجِ دلخواه را با هیچ چیز عوض نمیکنم ...!!
١٢/ آذر/ ٩٤